گمارده

همه آرزویش این بود حالا كه این همه راه از تبریز به نجف آمده، دست خالی برنگردد؛ امّا روزها از پی هم می‌گذشت و هیچ نشانه‌ای از فرج نبود. كارش شده بود بیتوته در «مسجد كوفه» و «مسجد سهله» و انتظار، انتظار یك اتّفاق، اتّفاقی كه نمی‌افتاد...
تنها و دل‌شكسته گوشه مسجد كوفه نشسته بود و گریه می‌كرد. تاجر سرشناس بازار تبریز، اینجا مسافری غریب و دل‌شكسته بود كه سر بر دیوار مسجد اشك می‌ریخت.
كسی كه آرزوی شنیدن خنده یك كودك، همه زندگی‌اش را پر كرده بود. چهل روز بود كه از تبریز به نجف و كوفه آمده بود و دیگر بیش از این امكان و توان ماندن نداشت. چشم بر هم گذاشته بود و در دل نجوا می‌كرد. برای لحظاتی نفهمید به خواب رفت یا بیدار بود. فقط صدایی شنید كه آرام و شمرده به او گفت: برو و محمّدعلی جولای دزفولی را پیدا كن! به حاجتت می‌رسی...
به خود آمد، چشم گشود. نفهمید این صدا را در بیداری شنید یا در خواب یا چیزی بین خواب و بیداری. دلش فرو ریخت.
آنچه را كه شنیده بود برای خودش تكرار كرد. برو محمّدعلی جولای دزفولی را پیدا كن. به حاجتت می‌رسی. این كلمات آخر را چند بار تكرار كرد و مثل تشنه‌ای كه قطره آبی را مزّه‌مزّه كند. چیزی فراتر از سیراب شدن با جرعه جرعه آب... به حاجتت می‌رسی... به حاجتت می‌رسی...
حس كرد نور امیدی به دلش تابیده، نور امیدی كه به او توان می‌داد. توانی كه مدّت‌ها بود از دست داده بود. حس كرد سبك شده، در دلش احساس نشاط و سرور كرد. بلند شد تا برای خواندن دو ركعت نماز شكر و رفتن به دزفول آماده شود.
با آنكه دلش می‌خواست این مژده را به همسرش بدهد؛ امّا راهی دزفول شد تا به پیغامی كه شنیده بود، عمل كند. نام محمّدعلی جولای دزفولی را مدام تكرار می‌كرد و به این می‌اندیشید این مرد كیست و چه ارتباطی با برآورده شدن حاجت او دارد؟
به بازار دزفول كه رسید همه خستگی راه را از یاد برد. شوق دیدار جولای دزفولی تمام وجودش را در بر گرفته بود.
از اوّلین حجره بازار، سراغ محمّدعلی را گرفت. گفتند در بازار دزفول، جولا و بافنده زیاد است؛ امّا محمّدعلی نامی، در انتهای بازار، حجره كوچكی دارد. به شوق آمد. از اینكه با مقصودش فقط چند قدم فاصله داشت. قلبش به تندی شروع به تپیدن كرد. به قدم‌هایش سرعت داد. در انتهای كوچه‌ای كه نشانی‌اش را داده بودند، اتاقكی كوچك بود كه در آن مردی سرگرم بافتن پارچه بود. محمّدحسین جلو رفت. مرد بر قطعه‌ای پوست گوسفند نشسته بود. محمّدحسین سلام كرد. مرد سر برداشت و به سلام او جواب داد. پیراهن و شلواری از كرباس پوشیده بود و دكّانش یك متر در دو متر هم نبود. هنوز محمّدحسین بعد از سلام، حرفی نزده بود كه گفت:
حاج محمّدحسین! حاجت روا شدی.
زانوهای محمّدحسین لرزید. آهسته همان جا جلوی در نشست. محمّدعلی سكوت او را كه دید، گفت: گفتم كه حاجت روا شدی.
محمّدحسین به خود آمد و پرسید: می‌توانم داخل شوم؟
محمّدعلی گفت: مهمان حبیب خداست.

محمّدحسین گوشه اتاقك كز كرد. تمام تنش می‌لرزید. نمی‌دانست از شوق است یا از ناباوری. محمّدعلی جولا، بی‌آنكه به مهمان تازه وارد و متعجّبش حرفی بزند، دست از كار كشید. اذان گفت و به نماز ایستاد. محمّدحسین به خود آمد، بلند شد با آبی كه همراه داشت وضو گرفت و با محمّدعلی نماز خواند. نمازش كه تمام شد آهسته گفت: من در این شهر غریبم. اجازه دارم امشب مهمان شما باشم؟
محمّدعلی به نشانه قبول سری تكان داد و پشت دستگاه كوچك بافندگی‌اش نشست. چهره‌اش آرام و روشن بود؛ امّا ابهّتی داشت كه به محمّدحسین اجازه نمی‌داد، حرفی بزند.
در سكوت به كار او خیره شده بود تا اینكه او كارش را تمام كرد و بلند شد و از طاقچه گوشه اتاق یك كاسه چوبی پر از ماست آورد و با دو قرص نان جو در یك سینی چوبی جلوی محمّدحسین گذاشت. تاجر ثروتمند تبریزی كه به بهترین غذاهای لذیذ تبریز عادت داشت، بی‌هیچ حرفی با او هم‌غذا شد و نان جویی كه تا به حال نخورده بود، با ماست خورد. محمّدعلی اصلاً سكوت را نشكست و محمّدحسین هم جرئت شكستن سكوت را نداشت. محمّدعلی ظرف خالی ماست را برداشت و یك قطعه پوست گوسفند به محمّدحسین داد و گفت:
تو مهمان منی. روی این بخواب.
و خودش بی‌آنكه منتظر جواب او باشد، روی زمین خاكی اتاق دراز كشید. محمّدحسین كه هر شب در بستر نرم و راحت خانه خوابیده بود، بر روی قطعه پوست در آن اتاق كوچك و در كنار این مرد پر ابهّت و ناشناخته، بدون روانداز دراز كشید. لحظه‌ای خواب به چشمش نمی‌آمد. با آنكه بسیار خسته بود و روز سختی گذرانده بود؛ امّا فضای آن اتاقك و حركات متین و آرام آن مرد خواب را از او گرفته بود... .
شب كوتاه تابستان بسیار زود سحر شد و محمّدعلی از جا برخاست، وضو گرفت، اذان گفت و نماز شب و صبح خواند. محمّدحسین هم همراهش نماز خواند و منتظر شكستن سكوت شد؛ امّا او تا روشن شدن آسمان تعقیبات نماز را به جا آورد و بعد هم بی‌صدا مشغول به كار شد.
محمّدحسین حس كرد دیگر تحمّل این همه سكوت را ندارد. به احترام پیش پای او زانو زد و گفت:
از من پرسیدی كه هستم و مرا به نام خواندی. راستش تا به حال جرئت نكردم سؤال كنم؛ امّا می‌دانم كه نمی‌توانم بدون جواب به شهرم برگردم.
محمّدعلی چشم از كارش برنمی‌داشت و در سكوت می‌بافت. محمّدحسین ادامه داد: قطعاً همه چیز را درباره من می‌دانی، پس به من بگو چه كردی كه به این مقام رسیدی؟
محمّدعلی سر برداشت، چشمان نافذش را در چشمان محمّدحسین دوخت.
محمّدحسین نگاهش را تاب نیاورد و سر به زیر انداخت.
محمّدعلی با لحنی محكم گفت: این چه سؤالی است؟ حاجتی داشتی روا شد. برو به شهر و دیارت و منتظر تولّد فرزندت باش.
محمّدحسین اگر چه از شنیدن این جملات غرق سرور شد؛ امّا دل نَكَند.
ـ نه... تا نفهمم قضيّه تو چیست نمی‌روم. من مهمان تو هستم و به حرمت و احترام مهمان باید به من بگویی راز این اتّفاق چیست.
محمّدعلی دست از كار كشید. نگاهش را به زمین دوخت و گفت: مرا به حال خودم بگذار. تو حاجتی داشتی... .
محمّدحسین التماس كرد: نه... با همه حرمتی كه برایت قائل هستم مرا ناامید مكن. دلم می‌خواهد بدانم در اینجا چه كرده‌ای كه متّصل شده‌ای. تو كه تا به حال مرا ندیده بودی، نامم را از كجا می‌دانستی؟
محمّدعلی آهسته گفت: من در این اتاقك مشغول به كار خودم بودم. نگاه كن روبه‌روی این دكّان من، خانه‌ای است. قبلاً در این خانه مردی از بزرگان شهر زندگی می‌كرد و سربازی از خانه او محافظت می‌كرد، او مرد ستمگری بود.
روزی سرباز به دكّانم آمد و به من گفت: تو نانت را چطور تهيّه می‌كنی؟
تعجّب كردم. آن سرباز با نان من چه كار داشت؟ گفتم: سالی یك خروار جو می‌خرم، آرد می‌كنم و می‌پزم. فعلاً زن و فرزندی هم ندارم و روزی یك قرص نان برایم كافی است.
سرباز گفت: من محافظ این خانه هستم. دلم نمی‌خواهد از مال این ظالم نان روزانه‌ام را تأمین كنم. اگر قبول كنی برای من هم یك خروار جو بخری و هر روز همراه نانی كه برای خودت می‌پزی دو قرص نان هم برای من بپزی، ممنونت می‌شوم.
من قبول كردم. رفتم و جو خریدم، آرد كردم و هر روز دو قرص نان همراه نام خودم می‌پختم و او می‌آمد و سهمیه‌اش را می‌برد.
تا اینكه یك روز نیامد، نگرانش شدم. به در خانه آن ستمگر رفتم و سراغش را گرفتم. خادم خانه گفت كه او مریض شده و در مسجدی كه در همین نزدیكی است، خوابیده.
به مسجد رفتم و دیدم سرباز افتاده و كسی پرستار او نیست. گفتم برایت طبیب و دوا تهيّه می‌كنم. گفت: احتیاجی نیست! من امشب از دنیا می‌روم!
تعجّب كردم. او از كجا می‌دانست كه شب، مرگش فرا می‌رسد؟ تعجّب مرا كه دید گفت: نصف شب، كسی به سراغت می‌آید و تو را از مرگ من با خبر می‌كند. هر چه به تو دستور دادند، عمل كن و بقیه آردهایی كه برای من تهيّه كره بودی، مال خودت باشد.
دیدم دارد وصيّت می‌كند. گفتم: بگذار امشب نزد تو بمانم.» گفت: نه برو. نباید بمانی. هر وقت كه وقت آمدنت رسید، تو را مطلّع می‌كنند.
منظورش را نفهمیدم. او كه كسی را نداشت و از بی‌كسی در مسجد خوابیده بود. پس چه كسی مرا از مرگ او مطلّع می‌كرد؟ این سؤال به ذهنم گذشت؛ امّا جرئت نكردم بپرسم و به دكّانم آمدم. خواب به چشمم نمی‌آمد. از كار این سرباز در حیرت بودم. نیمی از شب گذشته بود كه در زدند. در را باز كردم. مردی پشت در بود كه تا به حال او را در آن محلّه ندیده بودم. مرا به نام خواند و گفت: ‌محمّدعلی بیا!
بی‌هیچ حرفی از دكّان بیرون رفته و به سرعت خودم را به مسجد رساندم. سرباز از دنیا رفته بود. درست همان‌طور كه خودش گفته بود. دو نفر آنجا بودند. آنها را هم نمی‌شناختم. به من گفتند كه به آنها كمك كنم تا سرباز را برای غسل به جانب چشمه خارج شهر ببریم. با آنها همراه شدم و با هم، سرباز را كنار چشمه بردیم. آنها او را غسل دادند، كفن كردند، بر او نماز خواندند و او را با هم به مسجد آوردیم و در مسجد به خاك سپردیم. من مبهوت از آنچه پیش آمده بود، به دكّانم برگشتم. نمی‌دانستم او كیست و آن دو كه بودند و چرا مرا هم در كفن و دفن او شریك كردند. چند شب گذشت.
یك شب كه خواب بودم، در دكّانم را زدند. مردی پشت در بود كه مرا به نام خواند و گفت:
محمّدعلی بیا آقا تو را طلب كرده‌اند.
تمام تنم لرزید: آقا؟!
امّا جرئت نكردم سؤال كنم. در دكّانم را بستم و با او به راه افتادم. از شهر خارج شدیم. با آنكه اواخر ماه بود، ولی صحرا مانند شب‌های مهتابی بدر، كاملاً روشن و زمین سرسبز و خرّم‌ بود؛ امّا ماه هم در آسمان نبود.
در فكر بودم از این سرسبزی حیرت‌آور زمین و روشنایی زیبای آسمان بدون وجود ماه؛ امّا قدرت ابراز سؤال نداشتم. بی‌صدا به دنبال آن مرد ناشناس پیش می‌رفتم تا به صحرایی رسیدیم كه در این نواحی، به صحرای «لور» شهرت دارد. با همان سرسبزی و روشنایی مهتاب بدون ماه، از دور عدّه‌ای توجّهم را جلب كردند. عدّه‌ای كه دور هم نشسته بودند و یك نفر مقابل آنها ایستاده بود. یك نفر هم بین آنها بود كه از همه جلیل‌القدرتر بود. چشمم كه به او خورد، هراس به دلم افتاد و استخوان‌هایم شروع به لرزیدن كرد. انگار كه سردم شده باشد. مردی كه همراهم بود، گفت: جلوتر بیا.
به زحمت پیش رفتم، نزدیك‌تر كه شدم ایستادم. آنكه در مقابل جمع ایستاده بود، گفت:
«بیا جلو نترس.»
جلوتر رفتم. شخصی كه در بین جمع بر همه برتری داشت فرمود:
«می‌خواهم به پاداش خدمتی كه به آن سرباز كرده‌ای، تو را به جای او منصوب كنم.»
دلم لرزید. آهسته گفتم: من كاسب و بافنده‌ام، مرا به سربازی چه كار؟
فكر كردم می‌خواهند مرا به جای سرباز، نگهبان خانه آن ستمگر كنند. ترسیدم.
فرمودند:
«این طور نیست كه تو فكر می‌كنی تو را به جای او گماشتم. به جای خود باش، هر زمان به تو فرمانی دادیم، انجام بده!»
دیگر حرفی نزدم، برگشتم. آن مرد با من نیامد. قدرت برگشتن و نگاه كردن به آن جمع را نداشتم؛ ولی ناگهان متوجّه شدم هوا تاریك شده و از آن سرسبزی و خرّمی صحرا و روشنایی خبری نیست. با شتاب به دكّانم برگشتم و بعد از آن شب، دستورات
امام عصر(عج) به من می‌رسد. از جمله دستورات آن حضرت انجام گرفتن مقصد و حاجت تو بود و ذكر نام و مشكلت.
محمّدحسین مبهوت از آنچه شنیده بود، وقتی به خود آمد كه هر دو گریه می‌كردند. محمّدعلی از یادآوری خاطره دیدار آن شب مهتابی و او از سعادتی كه نصیبش شده بود.
آفتاب بالا آمده بود و محمّدعلی جولا به كار بافتن، مشغول شده بود و محمّدحسین می‌رفت تا مژده این معجزه را به همسرش بدهد.

منبع: بر اساس داستانی از كتاب العبقريّ الحسان، شیخ علی اكبر نهاوندی، ج 2، صص 79 ـ 80؛ گنجینه دانشمندان، شیخ محمّد رازی، صص 135 ـ 137.


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: تابلو اعلانات ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : شنبه 10 تير 1391برچسب:ذوالقرنین, | 15:0 | نویسنده : ذوالقرنین |

.: Weblog Themes By BlackSkin :.